جدال با شیطان 2
به نام خدا
به نام خدا
به نام خدا
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا آمدم در این وبلاگ مطلب بنویسم میخواهم داستان زندگیم را بنویسم نمیدانم شاید هرکسی از آنچه مینوسم برداشت خاصی داشته باشد. شاید هم مرا تکفیر کنید یا... آنچه که میخواهم بگویم رامیتوانید بعنوان یک درد دل بشنوید و بروید ولی خواهش میکنم کمی در مورد آن فکر کنید. من تا بحال این مطالب رابا هیچکس به این شکل در میان نگذاشته ام.زمانی من زندگی آرامی داشتم مانند تمامی دختران دیگر بودم آنچه آنان دوست داشتند دوست داشتم. عاشق مهمانی رفتن و پارتی و این چیزها بودم ولی به لطف خدا یکروز همه چیز عوض شد الان که خودم به آن روز فکر میکنم افسوس میخورم که ای کاش خداوند زودتر چشمانم را باز میکرد که حقیقت وجودی او را بفهمم و لمس کنم من از دوران کودکی با خدا رابطه خوبی داشتم شبها قبل از خواب با او حرف میزدم و از او آرزوهای بچه گانه خود را میخواستم آن موقع فکر میکردم اگر کسی زیاد با خدا حرف بزند خدا خسته میشود عالم کودکی است دیگر....
به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید...