جدال با شیطان 2

به نام خدا

 ما انسانها عادت داریم همه چیز را مثل خودمان ببینیم  چون اول خودمان را میبینیم بعدا دیگران را.بخاطر همین هم با افکار و عقاید جدید بشدت برخورد میکنیم. در ابتدا سعی میکنیم آنرا قبول نکنیم اگر هم قبول کنیم سعی میکنیم در ذهن خود آنرا آنطور که باب میل ماست باز سازسی کنیم. بخاطر هیمن خصوصیت در انسانها است که کمونیسم میگوید همه باید مثل هم باشند حتی همه باید مثل هم فکر کنند وگر نه سر از زندان در می آورند. هرساله عده زیادی بخاطر همین تفاوت در افکار به رقص مرگ بر سردار محکوم میشوند در طول تاریخ منصورها کم نداشته ایم. ما انسانها مجبوریم حتی ظاهرمان هم باب میل عده ای خاص انتخاب کنیم و اگر اینکار را نکنیم باید کتک بخوریم و ناسزا بشنویم. همین خصوصیت را هم در شنیدن افکار و عقاید جدید داریم«همه باید مثل من فکر کنند چون من زورم از همه بیشتر است» این جمله ایست که اساس جامعه ما را تشکیل میدهد من و شما هم از این جامعه هستیم تازه به نظر من شاید شما بهترین در ین جامعه باشید. همیشه پیامبران، مخترعان، فیلسوفان و هرکسی که ایده و نظر نو و تازه ای را آورده محکوم به مرگ بوده. از این افراد آنهاییکه ضعیف بودند حرف خود را پس گرفتند. اما آنهاییکه قوی بودند ماندند و حتی جان خود را در این راه فدا کردند. من فرد ضعیفی نیستم وگر نه سالها پیش خودرا به شیطان میفروختم پس میمانم و تا آخرش رابرایتان مینویسم. چون شما بهترین دوستان من هستید..............از بحث اصلی دور شدیم ببخشید ....            :: به ادامه مطلب مراجعه نمایید ::
ادامه نوشته

جدال با شیطان

  به نام خدا

خیلی با خودم کلنجار رفتم تا آمدم در این وبلاگ مطلب بنویسم میخواهم داستان زندگیم را بنویسم نمیدانم شاید هرکسی از آنچه مینوسم برداشت خاصی داشته باشد. شاید هم مرا تکفیر کنید یا... آنچه که میخواهم بگویم رامیتوانید بعنوان یک درد دل بشنوید و بروید ولی خواهش میکنم کمی در مورد آن فکر کنید. من تا بحال این مطالب رابا هیچکس به این شکل در میان نگذاشته ام.زمانی من زندگی آرامی داشتم مانند تمامی دختران دیگر بودم آنچه آنان دوست داشتند دوست داشتم. عاشق مهمانی رفتن و پارتی و این چیزها بودم ولی به لطف خدا یکروز همه چیز عوض شد الان که خودم به آن روز فکر میکنم افسوس میخورم که ای کاش خداوند زودتر چشمانم را باز میکرد که حقیقت وجودی او را بفهمم و لمس کنم من از دوران کودکی با خدا رابطه خوبی داشتم شبها قبل از خواب با او حرف میزدم و از او آرزوهای بچه گانه خود را میخواستم آن موقع فکر میکردم اگر کسی زیاد با خدا حرف بزند خدا خسته میشود عالم کودکی است دیگر....

به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید...

ادامه نوشته