محمد(ص):!!روزگار غریبیست دخترم! دنیا از آن غریبتر!!

این چه دنیاییست که دختر رسول خدا را در خویش تاب نمی آورد؟

این چه روزگاریست که"راز آفرینش زن"را در خود تحمل نمیکند؟

این چه عالمیست که دردانه خدا را از خویش میراند؟

روزگار غریبیست دخترم. دنیا از آن غریب تر.

آنجا جای تو نیست دنیا هرگز جای تو نبوده است. بیا دخترم بیا ... تو از آغاز هم دنیایی نبودی. تو از بهشت آمده بودی...تو از بهشت آمده بودی...

جبرئیل ...پیام آورد که معبود چهل شبانه روز تو را میخواند.یک خلوت مدام چهل روزه از تو میطلبد...و من که جان میسپردم به پیامهای الهی و آتش اشتیاقم زبانه میکشید با دم خداوندی انگار خدا باهمه بزرگیش ازآن من شده باشد بال در آوردم و جانم را در التهاب آن پیام عاشقانه گداختم... آری جز خدا و جبرئیل و شوی تو کسی چه میدانست حرا یعنی چه؟ کسی چه میداند خلوت با خدا یعنی چه؟

اما...اما کسی بود در این دنیا که بسیار دوستش میداشتم –خدا همیشه دوستش بدارد- دل نازکش را نمیتوانستم نگران و آزرده خویش ببینم. همانکه در وقت بی پناهی پناهم شد و در وقت تنگدستی گشایشم و در سرمای سوزنده تکذیب دشمنان تن پوش تصدیقم.مادرت خدیجه...

پیام که به مادرت خدیجه رسید اشک در چشمهایش حلقه زد و آن حلقه بر در چشمها ماند تا من در شام چهلم حلقه از در برداشتم و وقتی صدای دلنشین خدیجه از پشت پنجره انتظار برآمد که : کیست کوبنده دری که جز محمد(ص) شایسته کوفتن آن نیست؟

گفتم: محمدم.

طرفهای غروب جبرئیل آن ملک نازنین خداوند باطبقی در دست آمد و کنارم نشست.سلام حیات آفرین خدا را به من رساند و گفت که افطار این آخرین روز دیدار را محبوب-جل وعلا-از بهشت برایت هدیه کرده است.                                             

ببین دخترم! – جان پدرت بفدایت – که همه مقدمات ولادت تو قدم بقدم از بهشت تکوین مییافت...تو اولین کسی هستی که به بهشت وارد میشوی. تویی که بهشت را برای بهشتیان افتتاح میکنی... 

اینرا اکنون که تو مهیای خروج از این دنیای بیوفا میشوی نمیگویم. اینرا اکنون که تو اسما را صدا میکنی که بیاید و رختهای مرگ را برایت مهیا کند نمیگویم... اینرا اکنون که تو وضوی وفات میگیری نمیگویم. همیشه گفته ام درهمه جا گفته ام که من ازفاطمه بوی بهشت را میشنوم.

یکبار عایشه گفت چرا اینقدر فاطمه را میبویی؟چرا اینقدر فاطمه را میبوسی؟چرا بهر دیدار فاطمه تو جان دوباره میگیری؟ گفتم:" خموش! عایشه! فاطمه بهشت من است. فاطمه کوثرمن است. من از فاطمه بوی بهشت میشنوم فاطمه عین بهشت است. فاطمه جواز بهشت است.رضای من در گروی رضای فاطمه است رضای خدا در گروی رضای فاطمه است. خشم فاطمه جهنم خداست و رضای فاطمه بهشت خدا..."

فاطمه جان!خاطر تو را نه فقط بدین خاطر میخواهم که تو دختر منی. تو سیده زنان عالمیانی. تو برترین زن عالمی. خدا تو را چنین برگزیده است و خدا به تو چنین عشق میورزد.اینرا من از خودم نمیگویم کدام حرف را من از جانب خودم گفته ام؟ آن شب که به معراج رفته بودم دیدم که بر در بهشت به زیباترین خط نوشته است:

"خدایی جز خدای بیهمتا نیست.محمد(ص) پیامبر خداست علی معشوق خداست. فاطمه حسن و حسین برگزیدگان خدا هستند و لعنت خدا بر آنانکه کینه ورز این عزیزان خدا باشند." این را اکنون که تو غسل رحلت میکنی نمیگویم...

فاطمه جان بیا! بیاکه سخت در اشتیاق دیدار تو میسوزم . بیا! بیا که دنیا جای تو نیست و بهشت بی تو بهشت نیست...

به آن کافور بهشتی حنوط کن دخترم. که ولادت تو بهشتی است و وفات تو نیز بهشتی است.

سلام بر تو آنروز که زاده شدی سلام برتو آن دو روز که زیستی سلام برتو اکنون که می آیی و سلام برتو آنروز که برانگیخته میشوی...