کشتی پهلو گرفته...(5)
""مادر! در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نمیگیرد.""خودت گفتهای. ما حداکثر تازیانه میخوریم، اما میخ آهنین بدنهایمان را سوراخ نمیکند."""مادر! وقتی تو را از پشت در بیرون کشیدند، من میخهای خونین را دیدم."""
نگو، گریه نکن مادر! باید مُرد در این مصیبت، باید هزاربار جان داد و خاکستر شد.ما سخت جانی کردهایم که تاکنون زنده ماندهایم. نگو که روزی سختتر از عاشورا نیست.
در عاشورا کودک شش ماهه به شهادت میرسد، اما تو کودک نیامدهات ـ محسنات ـ به شهادت رسید.من دیدم که خودت را در آغوش فضه انداختی و شنیدم که به او گفتی:ـ مرا بگیر فضه. که محسنام را کشتند.پیش از این اگر کسی صدایش را در خانه پیامبر بالا میبرد، وحی نازل میشد که «پایین بیاورید صدایتان را».اگر کسی پیامبر را به نام صدا میکرد وحی میآمد که «نام پیامبر را با احترام بیاورید.»
هنوز آب تغسیل پیامبر خشک نشده، خانهاش را آتش زدند. آن آتش که عصر عاشورا به خیمهها میگیرد، مبدأش این جاست.دختر اگر درد مادرش را نفهمد که دختر نیست.
من کربلا را میان در و دیوار دیدم وقتی که ناله تو به آسمان بلند شد.بعد از این هیچ کربلایی نمیتواند مرا این قدر بسوزاند.شاید خدا میخواهد برای کربلا مرا تمرین دهد تا کاروان اسرا را سرپرستی کنم، اما این چه تمرینی است که از خود مسابقه مشکلتر است.
در کربلا دشمن به روشنی خیمه کفر علم میکند، اما اینها با پرچم اسلام آمدند، گفتند از فتنه میهراسیم، کدام فتنه بدتر از این؟ دیگر چه میخواست بشود؟کدام انحراف ایجاد نشد؟ کدام جنایت به وقوع نپیوست؟ کدام حریم شکسته نشد؟ کاش کار به همین جا تمام میشد.تو را که تا مرز شهادت سوق دادند، تو را که از سر راه برداشتند، تازه به خانه ریختند.پدر که حال تو را دید، برق غیرت در چشمهای خشمناکش درخشید، خندقوار حمله برد، عمر را بلند کرد و بر زمین کوبید، گردن و بینیاش را به خاک مالید و چون شیر غرید:
ـ ای پسر ضحاک! قسم به خدایی که محمد را به پیامبری برانگیخت، اگر مأمور به صبر و سکوت نبودم، به تو میفهماندم که هتک حرمت پیامبر یعنی چه؟ اما... اما... تداعیاش جگرم را خاکستر میکند. به خود نیامدند و ازرو نرفتند، عمر و غلامش قنفذ و ابن خزائه و دیگران، ریسمان در گردن پدر افکندند تا او را برای بیعت گرفتن به مسجد ببرند.ریسمان در گردن خورشید. طناب بر گلوی حق. مظلومیت محض.
تو باز نتوانستی تاب بیاوری. خودت نمیتوانستی به روی پا بایستی اما امامت را هم نمیتوانستی در چنگال دشمنان تنها بگذاری.خود را با همه جراحت و نقاهت از جا کندی و به دامن علی آویختی:ـ من نمیگذارم علی را ببرید.
نمیدانم تازیانه بود، غلاف یا دسته شمشیر بود، چه بود؟ عمر آنقدر بر بازو و پهلوی مجروح تو زد که تو از حال رفتی و دستت رها شد.انگار نه بر بازو و پهلوی تو که بر قلب ما میزد، اما ما جز گریه چه میتوانستیم بکنیم؟و پدر هم که خود در بند بود.تو از هوش رفتی و پدر را کشانکشان به مسجد بردند. عمر به پدر گفت:ـ علی بیعت کن.پدر گفت:ـ اگر نکنم چه میشود؟عمر به پدر، به برادر و وصی پیامبر، به جان پیامبر گفت:ـ گردنت را میزنم.پدر گردنش را برافراشت و گفت:ـ در این صورت بنده خدا و برادر پیامبر خدا را کشتهای.عمر گفت:ـ بنده خدا آری اما برادر پیامبر نه.پدر تا این حد وقاحت را تصور نمیکرد، پرسید:ـ یعنی انکار میکنی که پیامبر بین من و خودش، صیغه برادری جاری کرد؟عمر گفت و ابوبکر هم:ـ انکار میکنیم. بیعت کن.پدر گفت:
ـ بیعت نمیکنم. من در سقیفه نبودم اما استدلال شما در آن جا این بود که شما از انصار به پیامبر نزدیکتر بودهاید، پس خلافت از آن شماست. من بر مبنای همین استدلالتان به شما میگویم که خلافت حق من است، هیچ کس به پیامبر نزدیکتر از من نبوده و نیست. اگر از خدا میترسید، انصاف دهید.هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتند.اما عمر گفت:ـ رهایت نمیکنیم تا بیعت کنی.پدر رو به عمر کرد و گفت:ـ گره خلافت را برای ابوبکر محکم میکنی تا او فردا آن را برای تو باز کند. از این پستان بدوش تا سهم شیر خودت را ببری.به خدا که اگر با شما غاصبان نیرنگ باز بیعت کنم.
تو وقتی به هوش آمدی از فضه پرسیدی:
ـ علی کجاست؟فضه گفت که او را به مسجد بردند.
من نمیدانم تو با کدام توان به سوی مسجد دویدی و وقتی علی را در چنگال دشمنان دیدی و شمشیر را بالای سرش فریاد کشیدی:ـ ای ابوبکر! اگر دست از سر پسر عمویم برنداری، سرم را برهنه میکنم، گریبان چاک میزنم و همهتان را نفرین میکنم. به خدا نه من از ناقه صالح کم ارج ترم و نه کودکانم کم قدرتر.
همه وحشت کردند، ای وای اگر تو نفرین میکردی! ای کاش تو نفرین میکردی.
پدر به سلمان گفت:ـ برو و دختر رسولاللّه را دریاب. اگر او نفرین کند...
سلمان شتابان به نزد تو آمد و عرض کرد:
ـ ای دختر پیامبر! خشم نگیرید. نفرین نکنید. خدا پدرتان را برای رحمت مبعوث کرد...تو فریاد زدی:
ـ علی را، خلیفه به حق پیامبر را دارند میکشند...اگر چه موقت، دست از سر علی برداشتند و رهایش کردند.و تو تا پدر را به خانه نیاوردی، نیامدی. ولی چه آمدنی. روح و جسمت غرق جراحت بود.
و من نمیدانم کدام توان، تو را بر پا نگاه داشته بود.
تو از علی، خستهتر، علی از تو خستهتر. تو از علی مظلومتر، علی از تو مظلومتر.
هر دو به خانه آمدید اما چه آمدنی.تو چون کشتی شکسته، پهلو گرفتی.
و پدر درست مثل چوپانی که گوسفندانش، داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند، غم آلوده، حسرت زده و در عین حال خشمگین خود را به خانه انداخت.
قبول کن که غم عاشورا هر چه باشد، به این سنگینی نیست.
پدر به هنگام تغسیل، روی تو را خواهد دید و بازوی تو را و پهلوی تو را.
و پدر را از این پس هزار عاشورا است.
                                                                                                 