""مادر! در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نمی‏گیرد.""خودت گفته‏ای. ما حداکثر تازیانه می‏خوریم، اما میخ آهنین بدنهایمان را سوراخ نمی‏کند."""مادر! وقتی تو را از پشت در بیرون کشیدند، من میخ‏های خونین را دیدم."""

نگو، گریه نکن مادر! باید مُرد در این مصیبت، باید هزاربار جان داد و خاکستر شد.ما سخت جانی کرده‏ایم که تاکنون زنده مانده‏ایم.                            نگو که روزی سخت‏تر از عاشورا نیست.

در عاشورا کودک شش ماهه به شهادت می‏رسد، اما تو کودک نیامده‏ات ـ محسن‏ات ـ به شهادت رسید.من دیدم که خودت را در آغوش فضه انداختی و شنیدم که به او گفتی:ـ مرا بگیر فضه. که محسن‏ام را کشتند.پیش از این اگر کسی صدایش را در خانه پیامبر بالا می‏برد، وحی نازل می‏شد که «پایین بیاورید صدایتان را».اگر کسی پیامبر را به نام صدا می‏کرد وحی می‏آمد که «نام پیامبر را با احترام بیاورید.»

هنوز آب تغسیل پیامبر خشک نشده، خانه‏اش را آتش زدند. آن آتش که عصر عاشورا به خیمه‏ها می‏گیرد، مبدأش این جاست.دختر اگر درد مادرش را نفهمد که دختر نیست.

من کربلا را میان در و دیوار دیدم وقتی که ناله تو به آسمان بلند شد.بعد از این هیچ کربلایی نمی‏تواند مرا این قدر بسوزاند.شاید خدا می‏خواهد برای کربلا مرا تمرین دهد تا کاروان اسرا را سرپرستی کنم، اما این چه تمرینی است که از خود مسابقه مشکل‏تر است.

در کربلا دشمن به روشنی خیمه کفر علم می‏کند، اما این‏ها با پرچم اسلام آمدند، گفتند از فتنه می‏هراسیم، کدام فتنه بدتر از این؟ دیگر چه می‏خواست بشود؟کدام انحراف ایجاد نشد؟ کدام جنایت به وقوع نپیوست؟ کدام حریم شکسته نشد؟ کاش کار به همین جا تمام می‏شد.تو را که تا مرز شهادت سوق دادند، تو را که از سر راه برداشتند، تازه به خانه ریختند.پدر که حال تو را دید، برق غیرت در چشم‏های خشمناکش درخشید، خندق‏وار حمله برد، عمر را بلند کرد و بر زمین کوبید، گردن و بینی‏اش را به خاک مالید و چون شیر غرید:

ـ ای پسر ضحاک! قسم به خدایی که محمد را به پیامبری برانگیخت، اگر مأمور به صبر و سکوت نبودم، به تو می‏فهماندم که هتک حرمت پیامبر یعنی چه؟ اما... اما... تداعی‏اش جگرم را خاکستر می‏کند.     به خود نیامدند و ازرو نرفتند، عمر و غلامش قنفذ و ابن خزائه و دیگران، ریسمان در گردن پدر افکندند تا او را برای بیعت گرفتن به مسجد ببرند.ریسمان در گردن خورشید. طناب بر گلوی حق. مظلومیت محض.

تو باز نتوانستی تاب بیاوری. خودت نمی‏توانستی به روی پا بایستی اما امامت را هم نمی‏توانستی در چنگال دشمنان تنها بگذاری.خود را با همه جراحت و نقاهت از جا کندی و به دامن علی آویختی:ـ من نمی‏گذارم علی را ببرید.

نمی‏دانم تازیانه بود، غلاف یا دسته شمشیر بود، چه بود؟ عمر آن‏قدر بر بازو و پهلوی مجروح تو زد که تو از حال رفتی و دستت رها شد.انگار نه بر بازو و پهلوی تو که بر قلب ما می‏زد، اما ما جز گریه چه می‏توانستیم بکنیم؟و پدر هم که خود در بند بود.تو از هوش رفتی و پدر را کشان‏کشان به مسجد بردند. عمر به پدر گفت:ـ علی بیعت کن.پدر گفت:ـ اگر نکنم چه می‏شود؟عمر به پدر، به برادر و وصی پیامبر، به جان پیامبر گفت:ـ گردنت را می‏زنم.پدر گردنش را برافراشت و گفت:ـ در این صورت بنده خدا و برادر پیامبر خدا را کشته‏ای.عمر گفت:ـ بنده خدا آری اما برادر پیامبر نه.پدر تا این حد وقاحت را تصور نمی‏کرد، پرسید:ـ یعنی انکار می‏کنی که پیامبر بین من و خودش، صیغه برادری جاری کرد؟عمر گفت و ابوبکر هم:ـ انکار می‏کنیم. بیعت کن.پدر گفت:

ـ بیعت نمی‏کنم. من در سقیفه نبودم اما استدلال شما در آن جا این بود که شما از انصار به پیامبر نزدیک‏تر بوده‏اید، پس خلافت از آن شماست. من بر مبنای همین استدلالتان به شما می‏گویم که خلافت حق من است، هیچ کس به پیامبر نزدیکتر از من نبوده و نیست. اگر از خدا می‏ترسید، انصاف دهید.هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتند.اما عمر گفت:ـ رهایت نمی‏کنیم تا بیعت کنی.پدر رو به عمر کرد و گفت:ـ گره خلافت را برای ابوبکر محکم می‏کنی تا او فردا آن را برای تو باز کند. از این پستان بدوش تا سهم شیر خودت را ببری.به خدا که اگر با شما غاصبان نیرنگ باز بیعت کنم.

تو وقتی به هوش آمدی از فضه پرسیدی:

ـ علی کجاست؟فضه گفت که او را به مسجد بردند.

من نمی‏دانم تو با کدام توان به سوی مسجد دویدی و وقتی علی را در چنگال دشمنان دیدی و شمشیر را بالای سرش فریاد کشیدی:ـ ای ابوبکر! اگر دست از سر پسر عمویم برنداری، سرم را برهنه می‏کنم، گریبان چاک می‏زنم و همه‏تان را نفرین می‏کنم. به خدا نه من از ناقه صالح کم ارج ترم و نه کودکانم کم قدرتر.

همه وحشت کردند، ای وای اگر تو نفرین می‏کردی! ای کاش تو نفرین می‏کردی.

پدر به سلمان گفت:ـ برو و دختر رسول‏اللّه‏ را دریاب. اگر او نفرین کند...

سلمان شتابان به نزد تو آمد و عرض کرد:

ـ ای دختر پیامبر! خشم نگیرید. نفرین نکنید. خدا پدرتان را برای رحمت مبعوث کرد...تو فریاد زدی:

ـ علی را، خلیفه به حق پیامبر را دارند می‏کشند...اگر چه موقت، دست از سر علی برداشتند و رهایش کردند.و تو تا پدر را به خانه نیاوردی، نیامدی. ولی چه آمدنی. روح و جسمت غرق جراحت بود.

و من نمی‏دانم کدام توان، تو را بر پا نگاه داشته بود.

تو از علی، خسته‏تر، علی از تو خسته‏تر. تو از علی مظلوم‏تر، علی از تو مظلوم‏تر.

هر دو به خانه آمدید اما چه آمدنی.تو چون کشتی شکسته، پهلو گرفتی.

و پدر درست مثل چوپانی که گوسفندانش، داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند، غم آلوده، حسرت زده و در عین حال خشمگین خود را به خانه انداخت.

قبول کن که غم عاشورا هر چه باشد، به این سنگینی نیست.

پدر به هنگام تغسیل، روی تو را خواهد دید و بازوی تو را و پهلوی تو را.

و پدر را از این پس هزار عاشورا است.